آ
از خون شهید است که پرچم داریم
مدیون شهیدیم مُحرّم داریم
دنبال ادا کردن حق شهدا
هستیم ولی کوچه کمی کم داریم
***
افسوس از این حکایت درد آلود
که پاسخ خدمتت فقط تهمت بود
در صبر و تحمل غرض ورزی ها
افسانه شدی مثل جومونگ ای محمود
***
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
***
از امشب کار من بیتابی و حیرونیه، دنیا!
چشامُ آب زدم، اما هنوزم خونیه، دنیا
عزاس یا عیده؟ مهمونا میخندن یا که میگریَن؟
فقط اینُ میدونم تو دلم مهمونیه، دنیا
همه میبینن این حال منُ، اما کسی جز تُ
نمیدونه چرا حال و هوام بارونیه، دنیا
دلم صدبار شکسته؛ خب تُ هم راحت بزن بشکن
تو بازار دِلا ارزونیه... ارزونیه... دنیا
بیا و شعر آخر رو بخون -شعر جدایی رُ
از اون شعرا که با شادی اونو میخونیه، دنیا
تُ دنیای منی. من دیشبم اینو بهت گفتم
مگه دل کندن از دنیا به این آسونیه؟ دنیا...
#جواد_شیخ_الاسلامی -
***
این درد و غم که به پایان رسد خوش است
فاضل نظری
از باغ می برند چراغانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
***
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت:
محبوب تو زیباست... قشنگ است... ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است... صحیح است... صحیح است.
(ملک الشعرای بهار)
***
ب
بگو به هر که رسیدی دعا کند ما را
مگر من و تو به زور دعا به هم برسیم
***
بوی دلتنگی پاییز وزیده است ولی
اولین موسم این فصل مگر مهر نبود
***
به لطف چشم تو تا صبح بال و پر دارم
هزار و یک غزل تازه زیر سر دارم
زمان سرمه زدن پلک روی هم مگذار
که از نگاه تو باید سیاهه بردارم
گذشته دوره ی چشم سیاه میدانم
من از زبان غزل های نو خبر دارم
ولی نگاه تو تصویر تازه ایست هنوز
نمیتوانم از آن دیده دست بردارم
پر از قصیده پر از مثنوی پر از غزل است
که از مشاعره با چشم تو حذر دارم
نه مثل خواجه سمرقند در بساط من است
نه مثل شیخ برای تو سیم و زر دارم
نشسته ام که ببینم تو را در آیینه
تو را که از خودم ای دوست,دوست تر دارم
سید حمیدرضا برقعی
***
***
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺸﮑـﺴﺎلیام
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺑﯽِ ﻏﺰﻝِ ﺍﺣﺘﻤﺎلیام
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺘﺮﯼ ﺩلم خوش است
ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽِﮔلهای ﻗﺎلیام
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ؟
ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻗﺒﯿﻠﻪ! ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻫﺎلیام؟
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ِﺧﻮﺩﻡ ﺁﻣﺪﻡ، ﺍﮔﺮ
ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍلیام
ﺍﯼ ﺭﻣﺰ ﺟﺪﻭﻝ ﻫﻤﻪﯼ «ﺟﻤﻌﻪﻧﺎﻣﻪﻫﺎ»
ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺁینهﻫﺎﯼ ﺳﻮﺍلیام!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺫﺍﻥ تو رﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺍﺯ ﭘﺸﺖﺑﺎﻡ ﺣﻨﺠﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﻼلیام
(علیاکبر لطیفیان)
***
پ
ت
ث
ج
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفأل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد
***
چ
ح
خ
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایّامم نیست
***
د
***
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک
نازنیا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟
***
درگیر ریاضیات و مشتق بودی
در زندگی ات کمی معلق بودی
با این همه ای کاش نمی فهمیدی
معشوقه ی یک آدم احمق بودی
***
دل از سیاست اهل ریا بکن خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
***
دلم برای خودم تنگ می شود گاهی
سه تار خسته خوش آهنگ می شود گاهی
سیاه بختی شاعر همیشه ثابت نیست
به لطف حادثه کمرنگ می شود گاهی
میان غصه ی سنگین یک جزامی هم
بساط خنده هماهنگ می شود گاهی
کسی که سارق پرونده دار معروف است
اسیر منطق "سرهنگ" می شود گاهی
همیشه شاعر عاشق ندارد احساسات
میان عقل و دلش جنگ می شود گاهی
دمی بخند "زلیخا" بدان که "یوسف" هم
به اشتیاق تو دلتنگ می شود گاهی
***
در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم توی ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست...
***
ذ
ر
راز دل با کس نگفتم چون ندارم مَحرمی
هر که را مَحرم شمردم عاقبت رسوا شدم
***
رزمنده و در صف جهادیم هنوز
نابودگر ظلم و فسادیم هنوز
سوگند به روح قدسی روح خدا
ما یاور احمدی نژادیم هنوز
***
رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی
مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو
***
«خدابخش صفادل »
***
ز
« زمین از دلبران خالیست» اما این خیابانها
پر است از دلبران فِیک، حتی پشت فرمانها
بهحدی آب رفته دامن دلبرنماها که
بهسختی میرسد دستان ما دیگر به دامانها
میان کله اینها خیال بچهداری نیست
ملخ افتاده انگاری میان نسل مامانها
نه دیگر قورمهسبزی میشود پیدا، نه تهدیگی
امان از دست تأثیر پنیر پارمیزانها
نه دخترخانم همسایه نذری میدهد ما را
نه حتی آش دوغی مانده در اعماق قزقانها
سبیل مردهای ما شده ابزارِ تزئینی
نمیسنجند مردان را مگر با مارکِ تنبانها
بیا بنشین و رسوایی تماشا کن، نمک دارد
گذشته عصر قدرتها و قیصرها و فرمانها
نهتنها نقد، بلکه با چک و اقساطِ کمبهره
اخیراً میفروشند عشق را توی اتوبانها
«الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها»
که عشق آسان نمود اما امان از دست انسانها
« سعید طلایی »
***
***
ژ
س
ش
شرط پدرت بود مهندس شوم آخر
ما شاعرکان را چه به سینوس و کسینوس
ص
ض
ط
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
***
ظ
ع
غ
ف
فرض کن یک غروب بارانی ست
و تو تنها نشستهای مثلا
بعدش احساس میکنی انگار
سخت دلتنگ و خستهای مثلا
در همان لحظهای که این احساس
مثل یک ابر بی دلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی
که دلی را شکستهای مثلا؟
که دلی را شکستهای و سپس
ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی
روی هم سخت بستهای مثلا
مثلاهای مثل این هرشب
دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان
تو کنارم نشستهای مثلا
و دلی را که این همه تنهاست
ژاپنیها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست
بعد از آن جنگ هستهای مثلا
فرض کن یک غروب بارانی ست
و تو تنها نشستهای مثلا
من نباید زیاد شکوه کنم
من نباید... تو خسته ای مثلا
(مهدی نقبایی)
***
ق
«معصومه صابر»
***
ک
***
کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد
برشوره زار دلهاباران نخواهد آمد
رفتی کلاس اول این جمله راعوض کن
آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد
***
گ
ل
م
مهربانی صفت بارز عشّاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
***
من مهندس بوده ام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازه کارم کرده ای
***
من مهندس گشته ام راه دلت پیدا کنم
ور نه با یک شغل ساده می شود خورد و نمُرد
***
من گم شده ام هر چه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یکبار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
***
***
می خواستم برای تو چیزی ولی نشد
پیراهن سپید و تمیزی ولی نشد
من باشم و تو باشی و باغ و دو صندلی
من باشم و تو باشی و میزی ولی نشد
سوغات جاده های سفر را بیاورم
بنشینم و تو چای بریزی ولی نشد
می خواستم برای خودم دست و پا کنم
از چنگ عشق راه گریزی ولی نشد
یا لا اقل بدون تعارف بگویم از
اینکه برای من چه عزیزی ولی نشد
گفتی بخند و قول بده بعد از این دگر
در پیش چشمم اشک نریزی ولی نشد
گفتم قبول کن که کسی عاشقت شده
می خواسته برای تو چیزی ولی نشد
***
ن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
***
نگاهش کهکشان را تاب میداد
شب تاریک را مهتاب میداد
اگر یک دست در تن داشت عباس
تمام کربلا را آب میداد
(احمد سوسرایی)
***
***
نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه
گل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه
از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه
اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه
«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه
لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه
من کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا برسر کوچه -
***
و
وقتی به سرت چادر لبنانی بود
اخلاق همه با تو رضاخانی بود
هر کس که به پیکار تو آمد جان داد
گیسوی تو قاسم سلیمانی بود
ه
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی
این امید واهی حافظ مرا بیچاره کرد
***
هر خاطره ی با تو دلیل غزلی شد
در دفتر خود کوه ورق باطله دارم
***
جلیل صفربیگی
***
جلیل صفربیگی
***
ی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود و چمنش
***
***
یک اتفاق ساده مرا بی قرار کرد
یابد نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه میگذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ میشود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد!
با سنگ میشود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناهها همه را خانه دار کرد
یا میشود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشهای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت میشود اصلا به لطف بخت
گنجشکهای مفت زیادی شکار کرد
یا میشود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ
اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد :
تنها به یک جوان فلسطینیام بده
با من ببین که میشود آنگه چه کار کرد!
(علی فردوسی)
***
منبع: aassak13.ir
- ۰ نظر
- ۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۵۷